یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟
راننده میگه : نه
در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره
خانومه عقب میشینه
مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟
راننده میگه : نه. شما ؟
مسافر مرد میگه : من عزرائیلم
راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟
یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!
راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه .
بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن… نمی دونم چرا ، اما با شنیدن این داستان ناخودآگاه یاد این جمله حکیم ارد بزرگ افتادم : در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.